فکرش را بکنید، فرمانده ی لشکری که ارتش عراق از او حساب می برد، با دوچرخه کارهای داخل شهر را انجام می داد. یک شلوار ساده می پوشید و یک دوچرخه هم داشت که از پدرش بود زمان اعزام به جبهه بود می خواستیم با اتوبوس به لشکر برویم.
حسین با دوچرخه آمد. یک شلوار کار بسیجی تنش بود. سلام و علیک کرد، دوچرخه اش را گذاشت و وارد ساختمان سپاه شد.