او را از آستین خالی...


او را از آستین خالی دست راستش خواهی شناخت؛


چه می گویم؟



چهره ریز نقش و خنده های دلنشینش نشانه ی بهتری است...




فرمانده لشگری که مکبر رزمندگان شد...

فرازی از وصیتنامه  شهید حاج حسین خرازی:

 از مردم می خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق 
است، اول می خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از 
خدا می خواهم که ادامه دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی 
شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به
ما آموختند.

از مسئولین عزیز و مردم حزب الهی می خواهم که در مقابل آن 
افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و 
الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی حجابی 
زده اند در مقابل آنها 
ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این 
فسادها را بگیرید.

    والسلام حسین خرازی    1/10/1365

وصیتنامه ی شهید حسین خرازی

وصیتنامه ی شهید حسین خرازی
بسم رب الصدیقین
خطاب به فرماندهان و رزمندگان اسلام: 
- ما لشگر امام حسینیم، حسین وار هم باید بجنگیم، اگر بخواهیم قبر شش گوشه امام حسین (ع) را در آغوش بگیریم کلامی‌ و دعایی جز این نباید داشته باشیم: «اللهم اجعل محیای محیا محمد و آل محمد و مماتی ممات محمد و آل محمد.» 
- اگر در پیروزی‌ها خودمان را دخیل بدانیم این حجاب است برای ما، این شاید انکار خداست. 
- اگر برای خدا جنگ می‌کنید احتیاج ندارد به من و دیگری گزارش کنید. گزارش را نگه دارید برای قیامت. اگر کار برای خداست گفتنش برای چه؟ 
- در مشکلات است که انسانها آزمایش می‌شوند. صبر پیشه کنید که دنیا فانی است و ما معتقد به معاد هستیم. 
- هر چه که می‌کشیم و هر چه که بر سرمان می‌آید از نافرمانی خداست و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. 
- سهل‌انگاری و سستی در اعمال عبادی تأناثثیر نامطلوبی در پیروزی‌ها دارد. 
- همه ما مکلفیم و وظیفه داریم با وجود همه نارسایی‌ها بنا به فرمان رهبری، جنگ را به همین شدت و با منتهای قدرت ادامه بدهیم زیرا ما بنا بر احساس وظیفه شرعی می‌جنگیم نه به قصد پیروزی تنها. 
- مطبوعات ما جنگ را درشت می‌نویسد، درست نمی‌نویسد. 
- مسأله من تنها جنگ است و در همان جا هم مسأله من حل می‌شود. 
- همواره سعی‌مان این باشد که خاطره شهدا را در ذهنمان زنده نگه داریم و شهدا را به عنوان یک الگو در نظر داشته باشیم که شهدا راهشان راه انبیاست و پاسداران واقعی هستند که در این راه شهید شدند. 
- من علاقمندم که با بی‌آلایشی تمام، همیشه در میان بسیجی‌ها باشم و به درد دل آنها برسم. 
وصیتنامه اول: 
... از مردم می‌خواهم که پشتیبان ولایت فقیه باشند، راه شهدای ما راه حق است، اول می‌خواهم که آنها مرا بخشیده و شفاعت مرا در روز جزا کنند و از خدا می‌خواهم که ادامه‌دهنده راه آنها باشم. آنهایی که با بودنشان و زندگی‌شان به ما درس ایثار دادند. با جهادشان درس مقاومت و با رفتنشان درس عشق به ما آموختند. از مسئولین عزیز و مردم حزب‌الهی می‌خواهم که در مقابل آن افرادی که نتوانستند از طریق عقیده، مردم را از انقلاب دور و منحرف کنند و الان در کشور دست به مبارزه دیگری از طریق اشاعه فساد و فحشا و بی‌حجابی زده‌اند در مقابل آنها ایستادگی کنید و با جدیت هر چه تمامتر جلو این فسادها را بگیرید. 
وصیت نامه دوم : 
استغفرالله، خدایا امان از تاریکی و تنگی و فشار قبر و سوال نکیر و منکر در روز محشر و قیامت، به فریادم برس. خدایا دل شکسته و مضطرم، صاحب پیروزی و موفقیت تو را می‌دانم و بس. و بر تو توکل دارم. خدایا تا زمان عملیات، فاصله زیادی نیست، خدایا به قول امام خمینی [ره] تو فرمانده کل قوا هستی، خودت رزمندگان را پیروز گردان، شر مدام کافر را از سر مسلمین بکن. خدایا! از مال دنیا چیزی جز بدهکاری و گناه ندارم. خدایا! تو خود توبه مرا قبول کن و از فیض عظمای شهادت نصیب و بهره‌مندم ساز و از تو طلب مغفرت و عفو دارم ... می‌دانم در امر بیت المال امانتدار خوبی نبودم و ممکن است زیاده‌روی کرده باشم، خلاصه برایم رد مظالم کنید و آمرزش بخواهید. 
و السلام 
حسین خرازی - 1/10/1365
__________________

"رضایی بزنم یا می زنی"


 جلسه فرماندهی در یکی از مقرها تشکیل می شد. دستور رسید. هیچ کس بدون کارت شناسایی وارد نشود. من به اتفاق یکی از بچه‌هایی که بچه یزد بود نگهبانی دم در را به عهده گرفتیم.
همواره رعایت سلسله مراتب نظامی به ویژه در برگزاری جلسات عملیاتی بسیار با اهمیت بود و باید با تدابیر ویژه از ورود نیروهای غیر مسئول به جلسات جلوگیری میشد تا اسرار نظامی حفظ شود .
               
                      

کنترل کارت ها به عهده من بود. فرماندهان یکی یکی با نشان دادن کارت شناسایی وارد محوطه می شدند و از آنجا به محلی که جلسه برگزار می شد، می رفتند.نگاهم به در بود. یک ماشین جیپ جلوی در نگهبانی توقف کرد. قصد ورود به محوطه را داشت.

جلو رفتم و گفتم: "لطفا کارت شناسایی."

گفت: "ندارم."

گفتم:"ندارید؟"

گفت:" نه ندارم."

گفتم:" پس باعرض معذرت اجازه ورود به جلسه رو هم ندارین!"

دستش را روی شانه راننده زد و گفت: "حرکت کن:

جلویش ایستادم و گفتم:" کجا؟"

گفت:"تو محوطه"

گفتم: "نمی شه"

گفت: "بهت میگم بروکنار."

گفتم:"نه آقا نمیشه."

گفت:"چی چی رو نمیشه، دیرم شد."

محکم واستوار جلویش ایستادم و به دوستم گفتم:

"آماده باش هر وقت گفتم، شلیک کن."

دوستم اسلحه رابه طرف ماشین گرفت و با لهجه زیبای یزدی دو سه بار گفت: "رضایی بزنم یا می زنی؟ رضایی بزنم یا می زنی؟"

وقتی راننده جدیت مان را دید گفت: "حاجی، این آقای بسیجی، شوخی سرش نمی شه!"دست برد. داخل جیبش و کارتش را بیرون آورد و گفت: "بفرمایید این هم کارت شناسایی!"

مشخصات کارت را با دقت خواندم نوشته بود:

حاج حسین خرازی

گفتم:"ب ب ببخشید آقا من فقط به وظیفه ام عمل کردم."

حاجی خندید وگفت :" آفرین بر شما رزمندگان، وظیفه شناس"

بعد از آن هر وقت مرا می دید. می خندید و گفت: "رضایی بزنم یا می زنی"؟


بی دست با شاه شهیدان دست دادن...




 جوشیدن بحر وفا معنای عباس

 لب تشنه رفتن تا خدا  معنای عباس

فاو، منطقه‌ی عملیاتی والفجر هشت‌



‌‌آنان که درباره‌ی او سخن گفته‌اند بر دو چیز بیش از همه تأکید ورزیده‌اند: شجاعت و تدبیر.


در روز دوم عملیات والفجر هشت، حضور حاج حسین در نزدیکی‌های خط مقدم درگیری بسیار


شگفت‌آور بود. اما می‌دانستیم او کسی نیست که بیهوده دل به دریا بزند. عالم محضر خداست


و حاج حسین کسی نبود که لحظه‌ای از این حضور غفلت داشته باشد. تدبیر درست نیاز به


اطلاعات درست دارد. وقتی خبردار شدیم که دشمن با تمام نیرو اقدام به پاتک کرده است،


سر وجود او را در خط مقدم دریافتیم.


ادامه مطلب ...

جای خالی او ...


در قلب شهر خانه‌ای است که همچون قلب می‌تپد و خون تازه می‌سازد.


اگر راهی پیدا کنی که خود را به جذبه‌های حقیقی عشق بسپاری، می‌بینی


که پاهای مشتاقت راه خانه‌ی حاج حسین خرازی را می‌شناسد و تو را از میان


کوچه‌پس‌کوچه‌ها به کانون جاذبه می‌رساند.


چند قناری در قفسی درون یکی از اتاق‌های خانه این سو و آن سو می‌پرند. 


‌قناری‌ها سخن از حضور روح می‌گویند و تو در اتاق حاج حسین، جای خالی او را باز


می‌یابی.

و ما باز هم شرمنده ایم


آرام آرام قاصدکهای رسیده از سفری دور ، همراه نسیمی مهربان به دشت آلاله ها


می رسند .


هر قاصدک بر گلبن لاله ای می نشیند تا خستگی و رنج این سفر دور و دراز را برای


لاله اش بازگو کند .


فرشتگان به ضیافت این دشت می آیند و بالهایشان را فرش راه قاصدکها می کنند.


اما!

کمی آنطرف تر، دل خستگانی که به پهنای دل آسمان گریسته اند تابوتهایی خالی


را بر دوش خود حمل می کنند


با اینکه تابوت خالیست اما سنگینی عجیبی را بر پشتشان احساس می کنند


صاحبان آن تابوتها همان قاصدکها هستند که سبکبار! به سمت مقصد خویش


پرواز کرده اند



اما چرا آنطرفتر صدای گریه می آید؟!


آن همه غم و سوختگی سینه برای چیست؟


انگار هر کسی نجوایی در گوش تابوتی دارد و روی آن چیزی می نویسد.


شعر می نویسند؟


آرزوها و امیدها را می نویسند؟


از دل تنگی ها و قصه هجران می سرایند؟


از سختی هایی که کشیده اند؟


از نامردی ها و ناجوانمردی ها؟


از کسانی که حرمت نان و سفره را نگه نمی دارند؟


از بی درد ها ی بی غم و غصه که برای خوش گذرانی دو روزه دنیا کبوتر ها


را در قفس زندانی کردند و به پرواز بی سرانجام آنان می خندند؟!


از لگدهایی که روی خونهای پاک کوبیده شده!؟


اما نه!



از رد پای خون گریزی نیست!


این خونها پاک شدنی نیستند



مگر می شود فراموش کرد آن همه پاکی


آن همه صفا و صمیمیت


رشادت
شجاعت
جوانمردی
و آن همه عشق خدایی را!!!


و او همچنان می نویسد.............


اما پهنه تابوت به وسعت همه درد دلهایش نیست


چرا که تابوت نیز دلتنگ پیکریست که از دیار غربت به دیار غربت!


سفر می کند...........
.
.
.
تو فرزند کدام نسل پاکی؟


تو از کدامین دشت روییده ای قاصدک!؟


چه کسی سینه دریاییت را پاره پاره کرده؟


کدام دست ناپاک خون پاک تو را ریخته؟


به کجا سفر می کنی؟


دور از خانه و شهر خویش؟!



دور از دستهای پینه بسته پدر و قلب شکسته مادر!؟
.
.
.
سبز و آباد باد! آن خاکی که سینه اش را آرامگاه پیکر پاک تو کرده


و خوش بر آن آسمانی که سایه بان آن خاک شده!
.
و ما باز هم شرمنده ایم


این رسم ما نبود که ز باران جدا شویم


این رسم ما نبود که زیاران جدا شویم .

 در هجوم وحشت شب بی صدا شویم

 این عهد ما نبود که در انتهای راه

 . ما بین کوچه ها تک و تنها رها شویم

 آن روزها که شوق شهادت به سینه بود

. توفیقمان نبود که شبیه شما شویم

 رفتید تا همچو پرستو رها شوید .

 ماندیم ما که همنفس سرفه ها شویم

ای کاش می شد از لبتان ساغری زنیم .

 تا همنشین و هم نفس آل عبا شویم

رفتید خوش به حال شما یادمان کنید .

 شاید که با نسیم دعاتان دوا شویم